جدول جو
جدول جو

معنی خشک موس - جستجوی لغت در جدول جو

خشک موس
خاشکه موس
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشک مو
تصویر اشک مو
مایعی سفید رنگ که هنگام هرس کردن درخت انگور از سرشاخه های آن می چکد و خواص دارویی دارد، اشک تاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاک بوس
تصویر خاک بوس
بوسندۀ خاک در نزد کسی به رسم تعظیم و احترام، بوسیدن زمین از روی ادب و احترام، برای مثال ز این پس من و خاک بوس پایت / گردن نکشم ز حکم و رایت (نظامی۳ - ۴۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک رود
تصویر خشک رود
دره یا رودخانه ای که جریان آب در آن قطع شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک مغز
تصویر خشک مغز
فاقد توانایی دریافت افکار جدید، قشری
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
رود خانه خشک. رودخانه ای که آب آن بند آمده است: و ایشان را (مردم سرخس را) یکی خشک رود است که اندر میان بازار می گذرد و به وقت آب خیز اندر او آب رود و بس. (حدود العالم). و ایشان را (مردم بزده را به ماوراءالنهر) یکی خشک رود است که اندر وی بعضی از سال آب رود وبیشتر آبشان از چاه ها و دولابهاست. (حدود العالم).
بزرگوارا که شهر عزت تست
چه شهر عالم کبری نه عالم صغری
از آنکه عالم صغری ز خشک رودش خود
نباشد الا عضوی کمینه از عضوی.
ابوالفرج رونی.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که می گویند ملاحان سرودی
اگر باران بکوهستان نبارد
بسالی دجله گردد خشک رودی.
سعدی.
، رود که قسمی آلت موسیقی بوده است:
چو بر زد باربد بر خشک رودی
بدین تری که بر گفتم برودی.
نظامی.
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود.
نظامی.
شعرم چو گشت معجزه و سحر از او بکاست
گفتند همگنان تو کلیمی و این عصاست
بر بحر دست خواجه زدم خشک رود شد
گفتم بلی نشان عصا این بود رواست.
سید حسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ)
مشک موی. موی سیاه. (از ناظم الاطباء). که موئی چون مشک به بوی و به رنگ دارد. که زلفانش چون مشک سیاه و خوشبوی است:
چنین سرخ دو بسد و مشکموی
شگفتی بودگر بود پیرجوی.
فردوسی.
همه ماهروی و همه جعدموی
همه چربگوی و همه مشکموی.
فردوسی.
همه دخت ترکان پوشیده روی
همه سروقد و همه مشکموی.
فردوسی.
به مشکو رفت پیش مشک مویان
وصیت کرد با آن ماهرویان.
نظامی.
و رجوع به مشک و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان نشتا شهرستان شهسوار، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسۀ شهسوار به چالوس. محصول آن برنج و شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در کتاب استرآباد و مازندران رابینو قسمت انگلیسی این نام ’خشک بر’ آمده است. رجوع به خشک بر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آن کس که پوستی خشک دارد. (یادداشت مؤلف) ، لاغر. نحیف. آنکه سخت لاغر است، هر میوه ای که پوستش خشک گردیده و از تازگی افتاده
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بدخوی، متکبر. (یادداشت بخط مؤلف) : و بدخوی و متکبر و خشک خوی و جلد باشند و صناعتها خوب کنند و بسیارخواب نباشند
لغت نامه دهخدا
(خُ)
چوب خشک. (ناظم الاطباء). چوبی که خشک شده باشد. مقابل چوب تر
لغت نامه دهخدا
(خُ کِ مُ قَدْ دَ)
متدینی که جز اطاعت از ظاهر احکام دین بهیچ تأویل و تعبیری تن درندهد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ / وِ)
آجیل. (یادداشت بخط مؤلف) :
ایا جمال رئیسان ز لفظ من معنی
برون نیاید جز خشک میوۀ مرسوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوۀ عید من از کجا
هر دوستی که خوانش من اندر نهم به پیش
شیرینیش مدیح بود ترشیش هجا
آخر چو شیرخواره شوند از هجا و مدح
ارجو که خشک میوه دهد خواجه بورجا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
قریه النمل، مأوای موران و جای فراهم آمدن خاک آن
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
خشک سر که دیوانه وش و تندخوی باشد. (از برهان قاطع). دیوانه و سودائی مزاج و کله خشک. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (غیاث اللغات) :
قمری درویش حال بود ز غم خشک مغز
نسرین کان دید کرد لخلخۀ رایگان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 332).
، هرزه گو. (آنندراج) :
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشک مغز
تصویر خشک مغز
تند خود سودایی، دیوانه وش احمق خل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک مغز
تصویر خشک مغز
((~. مَ))
تندخو، احمق، خل
فرهنگ فارسی معین
آستان بوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احمق، بی عقل، خشک سر، دیوانه وش، کله خشک، تندخو، سودایی، عصبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوپانی که از گوسفندان آبستن نگهداری کند
فرهنگ گویش مازندرانی
شیرین عسل
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک شده
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خرم آباد تنکابن، از توابع دهستان جلال ازرک جنوبی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خرس موس
فرهنگ گویش مازندرانی
بزرگ سرین
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از تنبل
فرهنگ گویش مازندرانی